نام احمد امینی برای فرماندهی گردان 410 غواص خاتمالانبیا از لشکر 41 ثارالله مورد توافق همه فرماندهان و نیز نیروهای رزمنده بود. احمد روستازادهای از محمد آباد رفسنجان که سالها نگین رزمندگان لشکر بود، خیلی شیفته داشت. نیروهایش عاشقش بودند.
خاطرات زیر تنها چند چشمه از آن مهربانیها و معنویتهاست:
بزرگ اما کوچک
جثهاش لاغر بود که رفت به بسیج و بی مقدمه گفت: میخواهم بروم جبهه. قد و قوارهاش را که دیدند، به او خندیدند. یکی گفت: بچه برو برههایت را بچران. خیلی ناراحت شد اما کوتاه نیامد. گفت: پدر من یک کشاورز است. من همیشه به او کمک میکنم. اگر لازم باشد در جبهه هم گوسفند میچرانم و شیرشان را میدوشم. وقتی دیدند دستبردار نیست، فرستادندش تا درختهای پایگاه را هرس کند. کار هرس که تمام شد، گفت: من عرضه هر کاری را دارم و تا به جبهه نروم، دستبردار نیستم.
سنگ صبور
معروف بود که حاجی در جبهه با کلامش بچهها را نوازش روحی میدهد. با وجود حاجی هیچ کس احساس تنهایی و غربت نمیکرد. همواره به سنگرها و چادرهای گردان سرکشی میکرد. همراه رزمندهها غذا میخورد. با تک تک آنها نشست و برخاست داشت. با بچهها درد دل میکرد و سخنانشان را میشنید. بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمیگذاشت. به همه یکسان احترام میگذاشت؛ حتی در تقسیم امکانات این یکساننگری را رعایت میکرد. هیچ گاه به نیروهای تحت امرش جسارت نمیکرد. بهترین امکانات را برای آنها تهیه میکرد. وقتی تمرینات سخت میشد، مدام میگفت: بچهها، از دست من که ناراحت نیستید؟ اگر شما را اذیت میکنم مرا ببخشید. مجبوریم که این آموزشها را بگذرانیم.
آیه «و جعلنا» بخوانید
گیر کرده بودند پشت خاکریز عراقیها. قایق گشتی هر لحظه نزدیکتر میشد. بد اوضاعی بود. بچهها پرسیدند: نظرت چیست؟ چه کار کنیم بهتر است؟ حاجی با آرامش همیشگی گفت: هیچی. آیه «و جعلنا» بخوانید.
زمزمه غریبانه بچهها آغاز شد. حاجی هم زیر لب زمزمه میکرد. قایق عراقیها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد، به قدری که بالاخره لبه پلاستیکی اش گرفت به دست حاجی. لحظه سختی بود. حاجی همچنان داشت و جعلنا میخواند. پس از چند دقیقه قایق عراقی راهش را گرفت و رفت و نفس راحتی کشیدیم.
به دنبال برادر
حسین برادر بزرگش بود که در عملیات والفجر 1 مفقودالاثر شد. پس از شهادت حسین مادرش گفت: حالا که حسین شهید شده و جنازه اش برنگشته، وقتی میآیی مرخصی چند ماه در خانه بمان، بعد برو به جبهه؛ اما حاجی زیر بار نرفت و گفت: خدا آدم را بر اساس اعمال خودش مؤاخذه میکند. اگر حسین رفته و شهید شده، خودش سعادتمند شده و به خودش مربوط است. من نمی توانم از قافله آنها عقب بمانم. هر کس پاسخگوی اعمال خودش است.
توسل به حضرت زهرا (س)
جلسه آخر بود. چیزی به عملیات والفجر 8 نمانده بود. حاجی داشت در حضور فرماندهان قرارگاه با حرارت وظایف گردانش را تشریح میکرد. سکوت خاصی بر جلسه حاکم بود. درباره نحوه عبور از اروند به قدری محکم و قاطع سخن میگفت که فرماندهان را شک برداشت تا جایی فرمانده قرارگاه سکوت را شکست و پرسید: آقای یامینی، اگر دشمن وسط آب تو را دید چه کار میکنی؛ وسط آب چه کار میتوانید بکنید؟
حاج احمد با قاطعیت گفت: معلومه. وجعلنا... میخوانیم. پس از توسل به حضرت زهرا (س)و دعا برای امام، زد زیر گریه.
نگین گردان غواصان
غواصها مثل یک نگین وسط محوطه دوره اش کرده بودند. یکی موهایش را شانه میکرد. یکی دیگر خاک لباسش را میگرفت. یکی او را نوازش میکرد. یکی چشم دوخته بود به صورت حاجی و همینطوری به او نگاه می کرد.
بساط خنده و شوخی برقرار بود. یکی از بچهها پرسید: حاجی، دوست داری ترکش به کجای بدنت بخورد؟
حاجی بلافاصله دست گذاشت روی پیشانی اش و گفت: دوست دارم امشب یک بخش از بدنم را در راه خدا بدهم. امام حسین( ع) در این راه سر داد، من هم دوست دارم یک قسمت از سرم باشد.
وقت خبر شهادتش در بین بچهها پیچید دیدند که ترکش یک قسمت سرش را برده است.
شهیدحاج احمد امینی، فرمانده گردان 410 خاتم الانبیاء، لشکر ثار الله و شهید مهدی جعفر بیگی و دست نوشته شهید احمد امینی برای مادرش: این عکس را در دریاچه نزدیکمان گرفتهایم. امیدوارم آن را بپذیرید. خداحافظ ای مادر.
او به آرزویش رسید
ساکش را برداشت و بند پوتینهایش را سفت کرد. مثل دفعههای پیش نبود. انگار گرفته بود. بغض داشت این بار. خداحافظی سختی از مادر کرد. سر به زیر داشت. بریده بریده گفت: مادر! یک چیزی میخواهم بگویم. من همه واجباتم را انجام داده ام. حتی حج رفته ام. حالا دیگر مطمئن هستم که شهید میشوم. بعد رو کرد به بقیه و گفت: در عملیات لباس غواصی تن من است. جنازه ام اگر به دستتان رسید و توانستید مرا بشناسید از روی این لباس زیر و این زیر پیراهن سبز شناساییام کنید. بعد خداحافظی کرد و رفت.
وقتی خبر شهادت احمد به گوش مادرش رسید، دستهایش را بالا برد و گفت: مادر، خدا تو را رحمت کند. شیرم حلالت. رفتی و به آرزویت رسیدی. فدای یک تار موی علی اکبر امام حسین(ع).
علمدار لشکر
وقتی حاج احمد از سفر حج بازگشت گفت، در مکه با خدا عهد کرده ام در عملیات بعدی شهادت را نصیبم کند و این اتفاق افتاد.
سه برادر بودند که با هم در جبهه حضور داشتند و هر از گاهی یکی از آنها مجروح میشد. حسین در والفجر یک در سال 61 به شهادت رسید و حاج احمد در سال 64 در والفجر 8 به او پیوست.
سردار حاج قاسم سلیمانی او را علمدار لشکر خطاب میکرد. مادر ما نه تنها پس از شهادت حاج احمد بی تابی نکرد , بلکه به سراغ دیگر خانواده شهدا میرفت و به آنها دلداری میداد.
بخشی از وصیت نامه سردار شهید حاج احمد امینی خطاب به مادرش:
ای مادر فداکارم که سالیان دراز برای فرزند حقیرت رنجها کشیدی، مصیبتها تحمل نمودی که میدانم در فراقم قرار نداری. در سختیها زینب کبری(س) را در ذهنت بیاور.
ای مادر دلسوزم، سلامم بر تو باد. میدانم که از جبهه آمدنم، ناراحت نیستی.
مادرجان من از علی اکبر عزیزتر نیستم و اینک میدانم که یک موی علی اکبر امام حسین(ع) را به همه وجود من و فرزندان دیگرت عوض نمی کنی.
پس مرا ببخش و خشنود باش که نیمی از دردهای زینب کبری(س) بر تو وزید و حرف همیشگیات که میگفتی قربان دردهای دلت زینب، برایت معنی شد.
انشاءالله نزد زهرای اطهر(س) رو سفید باشی.
نظر بدهید |